از خواب بیدار شدم از فکر اینکه باید برم ملاقاتش تموم دل و رودم تموم شب می پیچید به هم...
زیر لب همش زمزمه می کردم:ازت متنفرم...ازت متنفرم...
می خواستم به خودم ثابت کنم ازش متنفرم....
صبحونه خوردم سها هم کمی بعد از من بیدار شد صبحونه شو دادم بهشو.لباساشو بهش پوشوندم خودمم همون تیپ دیروزمو زدم....یه چیزی همش تو دلم سرمی خورد پایین...با سها از خونه زدیم بیرون...این بار دیگه دیوونه بازی دیروزو انجام ندادمو وقتی رسیدم به سر همون کوچه پیاده شدم...حس می کردم هر آن ممکنه سربخورم و بیفتم توی عمق تاریکی وجودمو بیرون نیام...حس خوبی نداشتم...مگه می شد کسی با شرایط من حس خوبی داشته باشه....؟
قسمت پنجم
قلبم تند می زد.خیلی تند...دوباره زیر لب گفتم:
-ازت متنفرم....ازت متنفرم....
دستم رو به سمت زنگ پیش بردم دستام می لرزید با سختی دکمه ی زنگ رو فشردم.چند ثانیه طول کشید تا آیفون رو جواب بده تو این چند ثانیه انقدر نوک کفشم رو کوبیدم زمین که پوست روش ساییده شد....
-کیه؟
تن صداش دلم رو زیر و رو کرد.حس کردم قلبم داره از قفسه سینه ام می زنه بیرون دستم رو گذاشتم روی قلبم تا آرومتر بشه.
-کیه؟
با صدایی لرزان گفتم:
-منم آئین.
عمدا خودم رو معرفی نکردم دلم می خواست بدونم بعد از 3 سال هنوز تن صدام یادشه یا نه...دلم می خواست یادش باشه...دلم می خواست تو این مدت بهم فکر کرده باشه...
چند ثانیه مکث کرد و بعد در باز شد.
وارد حیاط شدم.هر لحظه ضربان قلبم تند تر می شد...در باز بود و آئین تو چارچوب در ایستاده بود و بهت زده به من نگاه می کرد.نگاهم به سمت صورتش کشیده شد.ته ریش چند روزه ای زینت بخش چهره اش بود....هنوز جذاب بود....هنوز دلم بی قرارش بود....یاد گذشته ها دگرگونم کرد....زیر لب دوباره گفتم:
-من ازت متنفرم...متنفرم....
صدای سها نگاهم رو به سمت صورت معصوم و بچه گانه اش کشوند:
-مامان این آقا کیه؟
سرم رو به سمت آئین که حالا در چند قدمیم ایستاده بود چرخوندم....نگاه سها روی چهره ی آئین مونده بود انگار براش آشنا بود.....همیشه از این روز می ترسیدم از اینکه سها آئین رو به خاطر بیاره....هر چی نباشه بالاخره سها تو بچگیش اونو به عنوان بابا می شناخت و روزای کودکیش رو توی آغوش آئین گذرونده بود!
صدای آئین باعث شد سرم رو به سمتش بچرخونم:
-باورم نمی شه سمانه....باورم نمی شه.....این همه سال کجا بودی؟.....حالا چرا برگشتی؟...اومدی عجز و بدبختیم رو تماشا کنی؟...اومدی حماقتم رو تماشا کنی؟.....
با دست به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
-خوب به من نگاه کن....نگاه کن تا هر چی که دلت می خواد ببینی....ببینی به کجا رسیدم و چقدر بدبخت شدم....ببینی چطور گول ظاهر یه دختر لعنتی رو خوردم.....منو خوب نگاه کن....به همونجایی رسیدم که انتظار داشتی....دلت خنک شد؟
تن صداش هر لحظه بالاتر می رفت و صورت هر دومون از اشک خیس بود....سها ترسیده بود و پای منو بغل کرده بود و می لرزید....همه چیز برعکس اون چیزی که می خواستم و انتظار داشتم پیش رفته بود....توان حرف زدن نداشتم...آئین روی اولین پله کنار ورودی ساختمان نشست و سرش رو گذاشت روی دستش و صدای هق هق گریه اش بلند شد....تحمل اینکه شکستنش رو ببینم نداشتم...تحمل گریه کردنش رو نداشتم....آئین چه بد چه خوب یه روزی مرد خونه ی من بود...یه روزی عشق من بود....هنوزم....خواستم برم جلو و سرش رو در اغوش بگیرم و آرومش کنم که صدای سها متوقفم کرد:
-مامان ترو خدا بریم....مامان بریم من می ترسم.....
صورت خیس از اشک سها رو پاک کردم و به سختی بلندش کردم و در اغوش کشیدمش و به سمت در خروجی برگشتم....اگر ثانیه ای بیشتر می ایستادم همه چیز را خراب می کردم....حتی به پشت سر هم نگاه نکردم....نباید می موندم...نباید می اومدم...نباید...
به سمت خیابون حرکت کردم و سوار اولین تاکسی که دیدم شدم و آدرس خونه رو دادم.تا رسیدن به خونه گریه کردم و خاطرات گذشته رو مرور کردم...خاطرات روزایی که آئین رو عاشقانه می پرستیدم...روزایی که من برای داشتن آئین دعا می کردم و تلاش می کردم اما اون تمام فکر و ذکرش اتوسا بود....به شبایی که کنارش به صبح رسوندم.....به شبی فکر می کردم که مهرداد و شادی و مامان اینا رو دعوت کرده بودیم و آئین با من و میز شام عکس انداخته بود.....به هر چیزی فکر کردم جز آتوسا و دوباری که کنار آئین دیدمش....
صدای راننده تاکسی از جا پروندم:
-خانم رسیدیم!
کرایه ی تاکسی را حساب کردم و سها رو که خوابش برده بود را در آغوش گرفتم و به سمت ساختمان رفتم.
بعد از اینکه سها رو روی تختش خوابوندم.رفتم سراغ چمدان قدیمی...چمدونی که جز تو تنهاییم بازش نمی کردم....عکسای ائین رو از بین لباسا بیرون کشیدم و با خودم بردم تو سالن کنار دیوار نشستم و عکسارو جلوی روم گذاشتم.آئینی که توی این عکسا بود کجا و آئین رنجور و ضعیفی که امروز دیدم کجا!
اشک دوباره مهمون چشمام شد و خاطره گذشته ها مونس لحظه هام.....
****************
دستی تکونم می داد و اسمم رو صدا می کرد:
-آئین تروخدا ولم کن بذار بخوابم....
صدایی گفت:
-آئین کیه بابا منم سامان بلند شو ببینم!
و محکم تر تکونم داد:
-اه بیخیال شو دیگ.....
از جا پریدم.بهت زده به سامان خیره شدم...من چی گفته بودم؟خودم خودم رو لو داده بودم!...سامان سرزنش بار به من نگاه می کرد....با چشم به زمین اشاره کرد و گفت:
-دوباره فیلت یاد هندستون کرد؟
نگاه بهت زده ام به سمت زمین کشیده شد...عکسای آئین کنارم روی زمین پخش بود....
-مگه دیشب نگفتی به فکر طلاقی؟پس اینا چین؟آئین گفتنت چیه؟
سکوت کردم چون چیزی برای گفتن نداشتم صدای فریاد سامان بلند شد:
-دوباره می خوای خودتو بدبخت کنی؟خودت به درک فکر سها باشه....می دونی این بچه از دست تو چی کشیده؟.....مگه 3 سال خودت رو به فلاکت و بدبختی نکشیدی تا این لعنتی رو فراموش کنی؟....مگه 3 سال خون به دل مادرمون نکردی که دوباره نیای سراغ این لعنتی؟پس چی شد؟
سامان داشت گریه می کرد و فریاد می کشید و قلب زخمی منو زخمی تر می کرد....خودم رو به سمتش کشیدم و سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم گفتم:
-سامان تروخدا اینجوری حرف نزن...تروخدا سرزنشم نکن...منم آدمم به خدا...از سنگ نیستم....باور کن ازش متنفرم دیگه نمی رم سراغش الانم نمی دونم چم شد که اینارو آوردم ولو کردم دورم....سامان تروخدا فراموش کن.....به خدا ازش طلاق می گیرم....
صدای هق هق گریه ام تو فضای خونه پیچید سامان هم همونطور که منو در اغوش داشت پابه پام گریه می کرد.نگاهم به سمت سها که کنار دیوار ایستاده بود و بغض کرده بود کشیده شد....خودم رو از سامان جدا کردم و به سمت سها رفتم و بغلش کردم و گفتم:
-مامان فدات کی بیدار شدی تو؟
سها بغض کرده گفت:
-دایی که زنگ درو زد بیدار شدم مامی چرا امروز همه باهات دعوا می کنن مگه چه کار بدی کردی؟آتیش بازی کردی مامان؟مگه نگفتی کارای بد ماله بچه های بده؟
سرش رو در آغوش گرفتم و با خنده گفتم:
-آره فدات شم مامان یه کار بدی کرد امروز....ولی قول می دم دیگه کار اشتباه انجام ندم باشه عزیزم؟
با دستای کوچکش اشکام رو پاک کرد و گفت:
-باشه مامانی.
سامان هم جلو اومد تا سها رو بغل کنه که سها یه قدم رفت عقب سامان با خنده گفت:
-برای چی می ری عقب مگه از دایی می ترسی؟
سها با سر گفت آره.
سامان هم لبخند زد و گفت:
-پس بدو تا نگیرمت....
سها دور اتاق می دوید و سامان هم به دنبالش با خنده نگاهشون کردم....نباید زندگیم رو و شادی تازه بدست آمده ام رو از دست می دادم دلم نمی خواست دوباره برگردم خونه ی اول...غصه ی زندگی من شده بود بازی شطرنج و من دلم نمی خواست شاه زندگیم کیش بشه....نباید اجازه بدم کیش بشم.اگر قدم اول رو اشتباه برداشتم حالا می خوام قدم دوم رو درست بردارم....دیگه زندگیم رو تباه دلم نمی کنم...
بعد از اینکه صورتم رو شستم به آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم. بعد از درست کردن چایی و چیدن میوه توی ظرف به پذیرایی برگشتم.سامان روی یکی از مبلا نشسته بود و سها رو روی پاش خوابونده بود و داشت قلقلکش می داد....صدای خنده ی سها خنده رو روی لبام نشوند.یه لیوان چایی و یه بشقاب میوه جلوی سامان گذاشتم و روی یکی از مبلا نشستم و با لبخند نظاره گر بازی سامان و سها شدم.
سامان:دیروز با مامان حرف میزدم
-خوب؟خوب بودن؟
سامان:خوب؟منتظر تو هستن، کی میخوای بری. . .پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده
-ببین سامان من باید اول تکلیفم معلوم بشه و. . .این دفعه اون حرف من رو قطع کرد
سامان:تکلیف تو معلومه الکی هم گندش نکن، اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، تو هم اگه خیلی نه راحت روبرو شدن با اونی مجبور نیستی خودت رو عذاب بعدی
-نه حرف این چیزا نیست. .
سامان:ببین سمانه تو خدا رو شکر یه خانواده داری که همه نگرانتن، حتا اگه بخوای من خودم همه کار هارو برات میکنم تو حتا نمیخواد اونو توی محضرم ببینی، اینجوری. .
-نه سامان، فقط این حرفا نیست تو مثل اینکه سها رو فراموش کردی
سامان:سها؟یعنی چی؟سها بچه یه اون نیست که بخواد برات درد سر درست کنه؟
نمیدونستم چطوری باید بهش بگم که من احمق هنوز برای سها شناسنامه نگرفتم مطمئن بودم دوباره عصبانی میشه، میخواستم نگم و ذهنش رو منحرف کنم اما حق با سامان بود دیگه نباید اشتباهت قبل رو تکرار میکردم چند سال پیش به اندازهٔ کافی پنهان کاری کرده بودم، نتیجشو دیدم
-ببین سامان، راستش. .راستش. .
سامان:اه کلافم کردی بگو دیگه
-عصبانی میشی نمیتونم بگم خوب
سامان:باشه بابا نمیشم بگو
-ببین خوب سها. .یعنی چطوری بگم سها هنوز
سامان:نکنه.. . نکنه. . سها بچه تو و. . از حرفی که میخواست بزنه تمام بدنم داغ شد، حرف بدی نبود اما هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی من و سامان در مورد اینجور چیزا حرف بزنیم هرچی بود داداشم بود و ما اصلا از این حرفا باهم نداشتیم، اما از حرفشم خندم گرفت آخه چطور هم چین فکری کرده بود
-نه سامان.تازه یادم افتاد سها همونجاست. سها مامانی میخوای بری توی اوتاقت بازی کنی؟
سها:باشه.برام عجیب بود سریع حرف گوش کرد و بهانه نیاورد
سامان:حالا میگی یا نه؟
-آخه سها هنوز شناسنامه نداره
سامان:چی؟هنوز شناسنامه نداره؟نمیفهمم؟مگه میشه بچه به این سنّ شناسنامه نداشته باشه؟
-آخه
سامان:آخه چی؟چرا نداره؟اصلا چطور مهد اسمش رو نوشتین
-مهد آشنا بود نخواستن.سرم تمام مدت پایین بود
سامان:وای سمانه باورم نمیشه، تو فاجعیی، آخه چرا؟چرا همون موقع نگرفتی.اعصابم خورد شده بود آخه اون چه میدونست من تو چه وضعییتی بودم
-فکر میکنی از عمد نکردم، فکر میکنی دلم نمیخواست، تو چه میدونی. .دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به لرزیدن
یادم نمیاد چی شد، وقتی بیدار شدم شب بود توی تختم خوابید بودم، فکر کنم باز حالم بد شده بود، هر از چند گاهی مییومد سوراقم، به اصرار خاله زهره رفتم پیش یکی از دوستای سهند که دکتر مغز و اعصاب بود گفت فشار عصبی.رفتم ببینم سها کجاست، توی تختش خوابید بود، آروم شدم. دوباره یاد حرفهای سامان افتادم، حالا باید چکار میکردم، شاید حق با سامان بود من اگه احساس میکردم که پشتم خالی نیست و کسایی هستن که کمکم کنن راحتر میتونستم با آئین و این قضایا کنار بیام، اما دیدن مامان. . واقعا شرایطش رو نداشتم مسلما سوال پیچم میکنه و کلی هم متهمم میکنه.. .ای بابا پس از کجا شروع کنم؟
سهند:بله؟بفرمائید؟
-سلام، خوبید؟
سهند:باه سمانه خانوم، شما خوب هستید؟سها خوب؟
-ممنون، بله خوب هستیم، مامان و بابا همه خوبن؟
سهند:همه خوب هستن سلام میرسونن، خوب چه خبرا؟
-سلامتی، خبر خاصی نیست.نمیدونم چرا اما علاقی به صحبت کردن با سهند نداشتم
-خاله زهره هستش؟
سهند:نه رفتن پیش سحر، برگشتن میگم تماس گرفتید
-آهان، باشه پس، امری ندارید؟
سهند:خوشحال شدم، مراقب سها باشید، خداحافظ
-چشم، خداحافظ
سهند توی این مدت برای من و سها خیلی زحمت کشید، هروقت هر کاری میتونست برامون انجام میداد، وقتی سحر ازدواج کرد و از اونجا رفت، من کلی احساس تنهایی میکردم، اما سهند تمام تلاش خودش رو میکرد که من توی خودم نباشم و جای خالی سحر رو احساس نکنم.همیشه توی رفتارش محتاط بود، واقعا پسر فهمیدی بود، توی این مدت منم باهاش دیگه راحت بودم، اما نمیدونم چرا امروز. . شاید حوصلهٔ حرف زدن نداشتم.
سها:مامنی پاشو؟پاشو دیگه؟چقدر میخوابی؟
-چی؟ساعت چنده مگه؟
سها:نمیدونم، ولی پاشو.
-وای ساعت ۱۱ صبح بود، چرا زودتر بیدارم نکردی؟
سها:چون الان گشنم شد
-آی شیکمو. باهم زادیم زیر خواند. صدای زنگ در اومد، یعنی کیه؟
-بله؟
سامان:منم، باز کن
-سلام.
سامان:سلام، خوبید؟باه باه سها خانوم خوب هستید شما؟
سها:آره دایی بیا صبحانه بخوریم
سامان:مگه شما هنوز صبحانه نخوردید؟و با تعجب به من نگاه کرد
-نه خواب موندم
خیلی دوست داشتم بدونم این موقع سامان اینجا چکار میکنه، اما دوستم نداشتم ازش بپرسم
سامان:ببین سمانه، یه خواهش ازت دارم میخوام نه نگی. دست از کار کشیدم و برگشتم طرفش
-چی؟
سامان:میخوام امروز باهم بریم پیش مامان
-امروز؟سامان جان ولی تو که. .
سامان:ولی و اما نداره، بابا یکمم به فکر اون بنده خداها باش، هر روز به من زنگ میزنه حالتو میپرسه، همش نگرنت، انتظار دیگه بسه
-سامان تو که مامان رو میشناسی. .
سامان:نگران نباش، اتفاقی نمیافته اون الان اینقدر مشتاق دیدار تو هست که فعلا چیزی به روت نیاره، گناه داره، مامان و بابا به اندازهٔ کافی عذاب کشیدن، منم خودم باهاتم حواسم هست، نگران نباش
-نمیدونم.
سامان:خوب دایی جونی دوست داری مامان بزرگ و بابا بزرگت رو ببینی
سها:مامان، مامنی؟
سامان:آره مامان، مامان سمانه
سها:آخ جون آره
سامان:پس صبحانت رو زودی بخور و آماده شو تا بریم
-ولی سامان من هنوزم.
سامان:سمانه به من اعتماد کن
دلم زدم به دریا و قبول کردم، همهچیز بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم پیش میرفت، قدم بعدی رو اصلا نمیتونستم حدس بزنم.
soshyans
_کیه؟
_باز کن ،منم...
سامان درو کمی هل دادو جلوی من رفت داخل حیاط...اشک تو چشام جمع شد...چه قدر دلم برای این حیاط تنگ شده بود...واسه لحظه لحظه هایی که توی این حیاط بازی کرده بودم...واسه تموم لحظاتی که توی این خونه بودم...لب پایینمو گاز گرفت ...قلبم تند تند می زد...یعنی مامان با دیدنم چی کار می کرد...وارد خونه که شدیم اول از همه نگاهم به ساسان افتاد....با این که هیچ وقت رابطه ی خوبی نداشتیم اما دلم خیلی واسش تنگ شده بود،توی این سه سال چه قدر تغییر کرده بود،مو هاش کمی سفید شده بود،پر تر شده بود... جلوی تلویزیون دراز کشیده بودو مثل همیشه که فوتبال نگاه می کرد یه ظرف پر از تخمه جلوش بود.صدای پای سامانو که شنید نگاشو به سامان دوخت و سلا م داد.
از پشت سامان کنار اومدم...یه لحظه چشاش گرد شدوبه من خیره موند...از جاش بلند شد و اومد سمت ما....ترسیدم...نکنه بزنم...دست سامانو گرفتم....محکم....ساسان همونطور روبه روم وایساده بود زیر لب گفتم:سلام ساسان!
دهنشو باز کرد چیزی بگه...اما بستشو بی تفاوت برگشت سرجاش...صدای پای مامانو توی آشپزخونه می شنیدم..صدای به هم خوردن در قابلمه....صدای شیر آب ظرفشویی...صدای خود مامان که از آشپزخونه بلند بلند گفت:سامان پریا رو هم آوردی؟
همون لحظه خود مامان هم توی چارچوب در ظاهر شد...اشکمو دیگه نتونستم نگه دارم...رفتم سمتش....با تموم وجود....مامان میخکوب شده بود....تو همون دید اول هم فهمیدم چه قدر شکسته تر شده....موهاش کاملا سفید شده بود....رفتم تو آغوشش...اما دستای مامان همونطور کنارم افتاده بود با ملاقه ای که دستش بود وقتی به خودش اومد در گوشم گفت:کی اومدی؟
از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم...دستاشو وقتی دورم حلقه کرد خیالم راحت شد...عطر تنشو کشیدم داخل ریه هام...کاش نمی رفتم...کاش می موندم همین جا...
++++++++++++++
_مامان بابا پس چرا نمیاد؟
_رفته پارک سر کوچه،همیشه کارشه....می شینه پیش هم سن و سالاش باهم حرف می زنن...چه می دونم...مردا که نمی تونن بیکار بشینن تو خونه...حالاچرا...انقدر بی خبر اومدی؟
_نمی دونم....
با بهت بهم نگاه کرد حتما فک می کرد کاملا دیوونه شدم...کنارم نشستو گفت:به آقای دکترهم سر زدی؟
_آره....توی بیمارستان....
_به...شهلا خانوم چی؟
می دونستم می خواد همین طور کم کم پیش بره تا برسه به آئین!
سامان به جای من جواب داد:بی خیال تو رو خدا...چرا باید به اونا سربزنه؟
مامان خیلی اونا رو دوست داشت...همیشه هم حقو می داد به آئین اما اینبار چیزی نگفت...شاید حالا اونم فهمیده بود آئین چه بلایی سرم آورده!سها روی پای مامان نشسته بود و داشت شیروکیکیو که مامان بهش داده بودو می خورد.ساسان بی حوصله از اونور هال گفت:مامان غذا کی حاضر میشه؟مردم از گشنگی...
_یه ربع دیگه حاضره...
دوباره روشو سمت من برگردوندوگفت:بادرسات چیکار می کنی؟ادامه که میدی؟
_آره...بیکار بشینم خونه که چی؟از هفته ی دیگه باید برم بیمارستان...
++++++++++++++++++
خودمو پرت کردم روی تخت...سرم شده بود اندازه ی یه کوه....از بس با بابا جروبحث کردم....دلم نمی خواست برم پیش اونا زندگی کنم...می خواستم مستقل باشم...اما بابا مثل همیشه که پاشو می کرد توی یه کفش گیر داده بود باید برم پیش اونا و معنی نداره زن تنها خونه بگیره و ازین جور چیزا وقتی هم اصرار منو برای تنها بودن شنید تیر خلاصو زدو گفت:یا میری خونه ی شوهرت یا طلاق می گیری میای پیش ما.....وای خدا....چه زندگی آشغالی....
بوسه ای به موهای مشکی سها زدمو سرمو گذاشتم رو بالشش و خوابیدم...یا لااقل خودمو زدم به خواب!
++++++++++++++
باید قبل از طلاق خودم موضوع شناسنامه رو حل می کردم...شناسنامه ی سها فعلا از همه چی مهمتر بود...به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود...عصرانه ی مختصری خوردیمو با سها رفتیم در خونه ی سامان...نزدیک خونه شون که بودیم بهش زنگ زدم.
_بله؟
_سامان سلام
_سلام...خوبی؟
_مرسی...سامان منو سها نزدیک خونه تونیم...من یه جا کار دارم...می خوام برم خونه ی دوستم گفتم سهارو بسپرم دستت شب میام می گیرمش...
_کدوم دوستت؟
اعصابم خورد شد...مگه بچه بودم؟
_سحر...می شناسی؟
_نه...خب باشه...نمیای چند دیقه بالا؟
_نه..اگه میشه تو هم بیا پایین ازم بگیرش...
_باشه...
++++++++++++++++++++++++
شالمو روی سرم مرتب کردمو زنگ زدم....هیجان داشتم...یه داغی دوباره داشت می دوید زیر پوستم...زنگو دوباره فشار دادم که صداش تو گوشم پیچید:کیه؟
_منم...!
هیچی نگفت ...درو کامل باز کردمو قدم گذاشتم داخل حیاط...بار قبل فرصت نکرده بودم حیاطو نگاه کنم...باغچه های داخل حیاط پر بود از درخت....یه درخت انجیر هم جدیدا اضافه شده بود....ماشین هم همون پرادوی سه سال پیش بود...هرچی توی حیاط منتظر موندم نیومد....پاهام می لرزید...شوق دیدن دوباره ی خونه دلمو می لرزوند....از پله ها بالا رفتم...جلو رفتمو در ساختمونو باز کردم....بادیدن خونه یه لبخندی نشست رو لبم....واسه یه لحظه خودمو همون سمانه ی سه،چهار سال پیش تصور کردم...کاش تو همون برزخ می موندم اما توی این دوزخ فعلی نمی افتادم....جلوتر رفتم....دکوراسیون خونه کاملا عوض شده بود...همه چی ست قهوه ای و سفید بود...داخل هال که شدم آئینو دیدم روی مبل لم داده بودو منو نگاه می کرد...دستام می لرزید...حس می کردم گر گرفتم....هنوزم بچه بودم...هیچی نمی گفت...خواستم سلام کنم اما نکردم..که چی؟
حتی نمی دونستم چه طور شروع کنم...همه چی از یادم رفته بود....بدون اینکه بخوام اجازه صادر کنه یا چیزی روی کاناپه ی روبه روش نشستم...نمی تونستم نگاش کنم برای همین نگام انداختم روی پرده های جلوی پنجره که همه شون کشیده شده بودن و اجازه ی ورود یه پرتو روشناییو به داخل خونه نمی دادن!
_چی می خوای؟
کارمو راحت تر کرد...همون طور که نگام به پرده ها بود گفتم:شناسنامه ی سهارو....
چند لحظه چیزی نگفت واسه همین ادامه دادم:قولی بود که خودت دادی...باید بهش عمل کنی!
صداشو شنیدم:و اگه نکنم؟
نگامو بهش دوختم:اگه و اما نداره...باید شناسنامه شو بگیری!
حدود پنج دیقه هردو ساکت بودیم... دیگه ازین سکوتش داشتم خسته میشدم که پفت:شرط داره....
هنوزم پررو بود.عصبی نگاهش کردم:تو حق نداری واسم شرط بذاری...
_دارم...خوبشم دارم...مثل اینکه یادت رفته هنوز شوهرتم...
دندونامو به همدیگه ساییدم....
_شناسنامه رو می گیرم اما سها پیش من می مونه....
_چی؟
تقریبا دادزدم.
_همونیکه شنیدی!
_عمرا...آقای دکتر خوابشو ببینی....
_می تونم تو واقعیتم ببینمش....من شرطمو گفتم...میل خودته....
_یعنی چی؟من...ببین داری نامردی می کنی!سها ....سها بچه ی منه...اون همه چیه منه...تو نمی تونی....
سرمو بین دستام گرفتم....وای خدا...چرا داشت اینطور پیش می رفت؟فکر اینجاشو نکرده بودم....
_ببین..من نمی تونم ازش جداشم...درعین حال اون شناسنامه هم می خواد...تو به من قول داده بودی...نباید زی قولت بزنی....
_من دیگه به اینا کاری ندارم...توی تصمیم گیریت هم دخالتی نمی کنم....می خوای قبول کن می خوای نکن...!
قطره اشکی رو که میومد از گوشه چشمم بپره پایین با نک انگشتم چیدم:خیلی آشغالی....
بعد ش توی چشماش خیره شدم تا نتیجه ی حرفمو ببینم....اصلا یاد گفته های آقای دکتر نبودم...گفته بود سربه سرش نذارم...
فکش منقبض شده بود و صورتش کم کم داشت قرمز میشد
_جرات داری یه بار دیگه حرفتو تکرار کن...داشتم....جراتشو داشتم...بلندشدمو یه قدم رفتم سمتش....دلم می خواست عصبانیش کنم...:خیلی آشغالی....
روی هر بخشش مکث می کردم...
یه دفه ای ازجاش بلند شدو جلوم وایساد...یه لحظه ترسیدم وبه عواقب حرفم فکر کردم....آب دهنمو قورت دادمو یه قدم رفتم عقب...یه قدمیم وایساد و زل زد تو چشام....
_آره...خیلی اشغالم...کجاشو دیدی....
همزمان پرتم کرد سمت دیوار...قلبم انگار توی مغزم بودو داشت محکم نبض می زد...یه دردی پیچید تو کمرم که واسه یه لحظه نفسم تو سینه حبس شد....چسبیده به دیوار وایسادم....دقیقا روبهروم ایستاد...نمی دونستم می خواد چی کار کنه...نمی تونستم حدس بزنم....کاش بهش چیزی نمی گفتم....کاش عصبانیش نمی کردم...
نظرات شما عزیزان: